میخوام چشمامو ببندم رو همه لحظه ها . من که از همه عالم گذشتم . منم که تا پای مردن رفتم تا خود مرگ تا خود مرز داغون شدن و برگشتم . چرا درد منو نکشت ؟ خستگی یعنی بمیری ولی باز برگردی و بمونی و لحظه های تلخ رو ببینی و ببینی .
از اون بغض بی دلیل لعنتی که پشت گلویم جا خوش کرده خسته شدم !
تلنگری میخواهد برای ترکیدن . مثل همان حباب کوچک
اشکهایی که شیرین تر از خنده هایم بود
کسی خواست تنها بمیرم ؟ کسی خواست غمگین بمانم ؟ مرگ هم انگار استخاره میکند برای آمدن!
اگر اعضا و جوارحم در بدن دیگری باشد چه فرقی به حال جسد من میکند
نمیدانم به کدامین گناهم قرار است مجازات شوم
صدای ترمز . که برای من صدای مرگ نبود . مگر عبور چیست ؟
همان ترمزی که برای دیگران صدای آخر زندگیشان بود برای من زندگی مجدد شد
به آن بغض فرو خورده لعنتی بگویید بیاید که حالا وقتش شده
خسته ام از دنیای آدمهای دروغ پرست
صدای مرگ
صدای ,؟ ,لعنتی ,میکند ,خسته ,کسی ,که برای ,برای من ,صدای مرگ ,تا خود ,کسی خواست
اشتراک گذاری در تلگرام